هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما. مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 

هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت. از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 

امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده. برات دو تا دستگیره درست کردم!

به خودم که نگاه میکنم میبینم تنها چیزی که میتونه منو تغییر بده "دوست داشتن" ه. تنها چیزی که میتونه منو وادار کنه دست به سوزن بشم. یا دست به آشپزی بزنم یا عقیده ام رو نسبت به خیلی چیزا تغییر بدم. فقط "دوست داشتن" ه. تغییرایی که برام لازمن. 

چطوری میتونم این حس رو از خودم دریغ کنم حتی اگه اشتباه ترین کار دنیا باشه؟ هوم؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها