پرنده ی سفید



یه روزی یادمه آدم درونگرایی بودم. از اونایی که کنج تنهای اتاقشون رو به همه چیز از جمله رفتن به مهمونی یا خرید ترجیح می دادم. تنها سنگ صبورم یه دفتر بود. می نوشتم و می نوشتم. زمان گذشت. خیلی اتفاقی با بلاگفا آشنا شدم. نوشتن خوب بود اما گرفتن کامنت و جواب کامنتهایی که قبلا گذاشته بودم شیرین ترین بخش ماجرا بود. کم کم دست از گذاشتن شعرهای این و اون برداشتم و خودم نوشتم. اوایل سخیف اما به هر حال کم کم راهم رو پیدا کردم. چند تا دوست پیدا کردم. خوندمشون و سعی کردم از بین نوشته هاشون بشناسمشون. فکر می کنم اونا هم همین کارو کردن به خصوص این که برخلاف تصورم شناختن من کار سختی نبود. نوشتم و نوشتم. در واقع "خودم" رو نوشتم. نوشتم و قد کشیدم تا این که به "خودم" نزدیک شدم، به کسی که می خواستم باشم. کسی که همیشه حرفش رو می زنه. حتی برای یه مدت هر ثانیه خودم رو همه جا فریاد زدم تا فهمیدم دارم زیاده روی می کنم. هر چند که هنوزم گاهی این زیاده روی ها سراغم می آد. اما برای یه مدتِ نه چندان کوتاه انقدر ننوشتم که نوشتن فراموشم شد. شاید این پست هم یه تلاش دوباره اس برای آشتی با کلمات چون این روزها انقدر غرق در روزمرگی شدم و دغدغه هام اونقدر بوی قرمه سبزی گرفتن که شاید نگفتنشون بهتر باشه اما اگه تو این "ننوشتن ها" باز خودم از یاد برم چی؟ اگه کلمات برای همیشه ازم رو برگردونن چی؟
فکر می کنم برای فراموش نشدن؛ باید نوشت. باید گفت.

امان از ترانه های قدیمی. ترانه هایی که روزگاری بی بهونه دوستشون داشتم و امروز انگار حرف دل منو میزنن. "نیمکتِ کناره فواره ی نور.  یه بهونه واسه از تو گفتنه. جای خالیِ تو گریه آوره. مرگِ لحظه های شیرینِ منه. یادته به روی اون نیمکته نور. از تو واژه ها غمو خط میزدیم. دستِ من به دورِ گردنِ تو بود. وقتی که تکیه به نیمکت میزدی. دورمون پرنده ها بودن و عشق،  با نگاهِ منو تو یکی می شد. من میخواستم با تو پرواز کنمو. برسم به عاشقی اما نشد!. یه سبد خاطره داره یادِ تو.  وقتی که تنها رو نیمکت میشینم. شکر رویا که هنوزم میتونم. توی رویا روی ماتو(ماه) ببینم. از خدا میخوام که عطرِ دلخوشی. هرجا باشی به مشامت برسه. ممنونم از شبِ رویا که بازم. وقتِ دلتنگی به دادم میرسه" #سپیده #

نیمکت

امروز که در حال رانندگی بعد از مدت ها این ترانه رو شنیدم. فقط لبخند زدم به روزگاری که بی بهونه عاشق این آهنگ بودم. مثل خیلی آهنگای دیگه. مثل

لبخند مصنوعی که من عاشق ترانه اش بودم و تو عاشق

ملودیش! مثل همین لبخندای دونقطه پرانتزیِ این روزا. مثل تمام این پستایی که روزی باید از این صفحه حذف بشن. مثل تو!


تو این همه خستگی که این روزا با هیچی از تنم بیرون نمیره، روزایی رو یادم میاد که فقط با خوندن یه جمله از تو انرژی کل روزم تامین میشد. پس اون همه انرژی الان کجاست؟ پس قانون پایستگی انرژی به چه دردی میخوره اگه قرار باشه با رفتنت کل قوانین فیزیک رو زیر سوال ببری لعنتی؟


داشتم سریال نگاه می کردم. یکیشون گفت: زندگی خیلی کوتاهه. نمی دونم هر کدوم از ما چقدر عمر می کنیم اما اینو می دونم که می خوام هر لحظه اش رو کنار تو بگذرونم!
من با خودم فکر می کنم. چی میشد اگه همه همیشه اینو یادشون بود. این که زندگی چقدر کوتاهه و چقدر حیفه که غرور رو جایگزینِ با هم بودنامون می کنیم و این "دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها" رو راحت از دست می دیم بدون این که بدونیم چقدر فرصت برای با هم بودن داریم.

همین چیزاس که آدمو خسته می کنه. آدمو از پا می اندازه. همین میشه که هیچی دیگه این خستگی ها رو از تنمون بیرون نمی بره. دنیای بدون عشق؛ دنیای وحشتناکیه. دلم برای دریا تنگ شده.


#ماموران_NCIS


قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار. یک تابستان. یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را فراموش کنم و در هر واژه قبل از نگاشته شدن روان میشوی و پر میشوم از نبودنت!

معلق مانده ام. جایی میان زمین و آسمان یا گذشته و آینده. همچون ماه در قلب سیاه ترین سیاهی ها اما بی امیدی به روشناییِ خورشید. بی جاذبه و بی اختیار، سرگردان در مداری که گویی از ازل تا ابد پابرجاست. بی مجال فکر به خاطره ای از گذشته و بدون تصویری از آینده

معلقم. همچو پرِ پرنده ای در دستان باد که روزگاری در آرزوی "رسیدن" بود و این پرواز ِ بی وقفه را آزادی میدید!


دورم. خسته از نوشتن. خسته از بودن ، خسته از نمیدانم ها و خسته از میدانم هایی که بعیدند. دورند. که باید فراموش شوند و نمیشوند! از این زیادی بودن ها.

گم کردن لبخند چه آسان بود در هجوم بی امان ِ مسیر بزرگ شدن. گم کردیم و گم شدیم در خود. در هیاهوی زمانه ی طبل های تو خالی. گشتیم و تهی شدیم از عشق در قوانینِ بی رحمِ تصاحب ها که "داشتن" درد مشترک ما بود، تهی از دوست داشته شدن! همانگونه که روزی سهراب نوشته بود: "حیات نشئه ی تنهایی است!"

گفتنی ها زمانی گفته شدند که محکوم بودند به تباهی. و جدایی آغاز تنهایی ها بود در امتداد تلاش برای استوار بودن ها!

که هر کدام تک به تک پریدیم و به ارتفاع قله رسیدیم. تنها. تنها!

و خستگی تاوان راه بود! 


قلب دیوونه! چرا هر چند وقت یه بار یادت میره که اون هیچوقت اونقدری که ادعا میکرد دوستت نداشت؟ تمومش کن بذار راحت شم.


+نشسته ام به در نگاه میکنم. دریچه آه میکشد. تو از کدام راه میرسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود. جوانی ام در این امید پیر شد. نیامدی و دیر شد (هوشنگ ابتهاج)

که من امروز چقدر با همین چند خط شعر اشک ریختم و شکستم و شکستم.


دارم سریال می بینم. یه سریال ایتالیایی به اسم "دوست نابغه ی من". حوادث فیلم به حدود سال 1950 بر میگرده. نگاه می کنم و فقر و ناآگاهی گلوم رو فشار می ده. برای اولین بار حس می کنم "دونستن" چقدر خوبه.

راستش. خیلی وقتا فکر می کردم یک سری چیزا رو زودتر از سنی که باید یاد گرفتم و فکر می کردم این بده. اما وقتی تو این فیلم دیدم که "ناآگاهی" می تونه چقدر به آدم ضربه بزنه خدا رو شکر کردم.

بخونید. یاد بگیرید. راجع به خودتون، روحتون، بدنتون، نیازهای خودتون و دیگران، کارِتون . هر چیزی که کمک می کنه آگاه تر باشید. الان می فهمم که چرا می گن کتاب خوندن لازمه.


همه تو هواپیما نشسته بودن. صدای جر و بحث یه بچه ی سه چهار ساله با پدر و مادرش از پشت می اومد. یکی از مهماندار رد شد. پدر بچه گفت: ببخشید؟ بچه ی ما کمر بند نمی بنده! مهماندار گفت: "چرا؟ کمربندت رو ببند. بعد که رفتیم بالا باز کن." و رفت. پدر با بچه کلنجار رفت. بچه صداشو برد بالا و ادای گریه کردن درآورد. سر مهماندار اومد تا ببینه بچه چرا گریه می کنه. پدرش دوباره با لحنی که می گفت کمک لازم داره گفت: کمربندش رو نمیبنده. سرمهاماندار نگاهی به بچه کرد و گفت: خب نبندید براش و رفت.


لحن چغلی مآبانه ی پدر برام عحیب بود. به یاد نمیارم مادر یا پدرم جز در حد روی دست زدن اونم شاید سه یا چهار بار دست روم بلند کرده باشن اما مادرم همیشه با لحن کلامش و با طرز نگاهش می تونست بهم بفهمونه که کارم درسته یا غلط. فقط یک بار تو خیابون پام رو زمین کوبیدم که چیزی رو می خواستم. یکی از معدود دفعاتی که تنبیه شدم همون بود. تو خیابون. یه ضربه روی دست و بعد یک ساعت تو خونه تنها موندم تا بفهمم دیگه نباید اون کار اشتباه رو تکرار کنم. فهمیدم با لجبازی کردن نمی تونم حرفم رو به کرسی بنشونم. فهمیدم قرار نیست همیشه حرف حرف من باشه.

مامانم تعریف می کنه تو اون یک ساعت خودش هزار بار مرد و زنده شد. اما همیشه اعتقاد داشت: بچه عزیزه اما تربیتش عزیزتر. چون بچه ی مودب رو همه دوست دارن و همه جا براش جا هست


بچه های الان رو که نگاه می کنم. با همه ی لجبازی ها و خودخواهی هاشون. بچه هایی که هر چیزی که می خوان رو با گریه به دست میارن. کسی بهشون نه نمی گه چون تحمل شنیدن گریه اشون رو نداره. بچه هایی که یک ریز و مداوم حرف می زنن و حرف می زنن و حتی گاهی یه جمله رو چند بار پشت سر هم تکرار می کنن چون دنبال جلب توجه هستن و کسی حوصله نداره تا به حرفاشون "گوش بده"


با مهربونی های بیش از حدمون چه نسلی رو داریم پرورش می دیم؟ با همه ی اون "چیزی نگفتن ها"، "نشنیدن ها" و "بچه اس بذار راحت باشه" اگه یه بچه ی چهارساله امروز حاضر نیست حرف پدرش رو برای بستن کمربند ایمنی بشنوه و اون پدر نمی تونه با دلیل منطقی با لحنی که اون بچه بفهمه باهاش ارتباط برقرار کنه و راضیش کنه برای انجام کاری وقتی اون بچه به سن بلوغ برسه چطور می خوان جلوی سرکشی هاش رو بگیرن که تو خطر نیفته؟

می تونم ساعت ها در مورد این چیزا بنویسم اما. می دونم که حوصله ای نیست.


همین که با دیدن عکسای جدیدت دلم ضعف نمیره، همین که شبا بدون گریه خوابم میبره. همین که دیگه از خاطره هات فرار نمیکنم. همین که واسه واکنش نشون دادن به حرکاتت هزار بار دو دو تا چهارتا نمیکنم، همین که میون حرفات دنبال استعاره و کنایه های معنادار نمیگردم؛ یعنی دارم دوباره "خودم" میشم. دارم ترمیم میشم از نو. دارم میگذرم از روزهایی که باید بگذرن.

اونقدر مینویسم که حتی واژه هام هم تو رو از یاد ببرن، اشتباه شیرینم :)


زرتشتی نیستم اما همیشه افتخار کردم به کسی که اسمش با سه عنوان ساده گره خورده: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک

اساس این سه اصل بر اینه که: کسی که فکر سالم داشته باشه کلام نابه جا به کار نمیبره و کسی که پندار و گفتارش درست باشه در رفتارش هم دست از پا خطا نمیکنه!

اگه تمام دنیا فقط و فقط بر اساس همین سه اصل زندگی میکردن؛ اگه تنها چیزی که همه به بچه هاشون یاد میدادن این بود. به نظر شما؛ مردم آزاری، ی، دروغ، دورویی، خیانت و. وجود داشت؟

بازم کسی اسلحه دستش میگرفت؟ بازم جایی جنگ رخ میداد؟ بازم این همه هرج و مرج و بدبختی به سرِ دنیا می اومد؟


ما تن فروشان عصر مدرن, که روحمان را چوب حراج زدیم برای رسیدنِ مدیرانمان به رویاهایشان به پشیزی حقوق. رقصیدیم به هر سازِ کوک و ناکوکِ به ثروت رسیدگانِ بی منطق، به فرمانِ نخ های دستانِ عروسک گردانِ دنیای دیوانه و چوبِ تن پروری هایمان را خوردیم از سَرِ سرخوردگی های این سیکلِ معیوبِ سرگردان. از هراسِ این طوفان بی پایان، پناهنده شدیم به ساحل امنِ فرمان پذیری ها.
ما افول درخششِ تک تک آرزوهای نوجوانی را به چشم خویش دیدیم که گویی یکی یکی رنگ می بازند در غبار زمان؛ که سی سالگی آغازِ روزهای کهنسالی ما شد در اوج جوانی! و عشق. افسوسِ بزرگ دوران ما بود در میان این جنگِ دویدن ها و نرسیدن های پی در پی. و عشق. ما را از یاد برد. که مُردگان را چه نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن؟! ما تن فروشانِ متحرکِ بدون حیات!

گاهی، وقتی با عجله دارم به سمت خونه برمیگردم حسودیم میشه به کسایی که عجله ندارن! اما ته دلم می دونم که شاید اونا هم به من حسودیشون میشه که کسی تو خونه منتظرمه! چون ذات آدمیزاد همینه. آدم معمولا حسرت چیزهایی رو می خوره که نداره!
اما به هر حال به نظرم کار درست رو اونایی می کنن که بعد از رسیدن به یه سنی مستقل میشن. و این مستقل شدن وما به معنی ازدواج کردن نیست. مستقل شدن خیلی سخته. یاد میگیری که ظرفا و لباسا خود به خود تمیز نمیشن. یخچال خود به خود پر نمیشه. خونه و کشوها و کمدها خود به خود مرتب نمیشن. یاد میگیری که نگهداری کردن از حیوون خونگی همونقدر که لذتبخشه نیاز به مسئولیت پذیری داره اما. به نظرم درست ترین کار اینه که بعد از یه سنی مستقل بشی.
باید مستقل بشی تا وقتی بعد از یه روز کاری مرخرف برمیگردی خونه نگران نگاه پرسشگر و نگران کسی نباشی. وقتی یه روز تعطیل از جایی برمیگردی و وسط راه تصمیمی میگیری برای کاری راهت رو تغییر بدی و کارت طول میکشه، نگران زمان نباشی. وقتی با کسی قرار می ذاری مدام به ساعتت نگاه نکنی مبادا وقتی برمگیردی خونه هرچی که خوش گذروندی با اخم و تَخم از دماغت در بیاد. باید مستقل باشی تا اونقدر شاد باشی که اگه قراره چند ساعت در هفته رو با خانواده ات بگذرونی انقدر انرژی داشته باشی که اونا رو هم شارژ کنی نه این که هر روز فقط غرغرهات رو براشون ببری.
به نظرم به طور کلی برای ادامه ی زندگی دو راه داری:
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی مستقل زندگی کنی و سختیای مشکلات اقتصادی و غیر اقتصادیِ تک نفره زندگی کردن رو به دوش بکشی و زیر بار اجاره خونه های سرسام آور سر خم نکنی اما از یه نظرای دیگه راحت تر باشی.
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی هر روز بجنگی و دوم بیاری و به خودت یادآوری کنی که هیچ چیزی تو دنیا باارزش‌تر از خانواده نیست و روزی که نباشن هیچ چیزی هرگز نمی تونه جای خالیشون رو تو زندگیت پر کنه و قید اون استقلال لعنتی رو حالاحالاها بزنی.

سال اول دبیرستان رو تازه تموم کرده بودم. میخواستم برم هنرستان و معماری بخونم. رفتم پیش کسی که خیلی قبولش داشتم و یه جورایی اون روزا الگوم بود. گفتم: می خوام برم فنی حرفه ای و معماری بخونم. هرگز نگاه خشمگینش و اون جمله ای که بهم گفت رو فراموش نمیکنم. معلمم بود. من همیشه از نظر معلم هام باهوش بودم و اونا انتظار یه رتبه ی خیلی خوب ازم داشتن. بهم گفت: مگه همیشه سریع ترین راه بهترین راهه؟ تو چشمای عصبانیش نگاه کردم و گفتم نه. گفت: "پس میری ریاضی می خونی." و بعدش هم کلی در مورد کنکور کاردانی به کارشناسی و خیلی چیزای دیگه باهام حرف زد.
ریاضی خوندم. کنکور دادم. رتبه ی خوبی نیاوردم. بازم رفتم پیشش. گفت: حالا هنوز جوابای آزاد نیومده. انتخاب رشته ات رو بکن تا جوابای آزاد بیاد هر چرند که بعدا مشخص شد جوابای آزاد هم چنگی به دل نمیزد. مدیریت قبول شدم. قرار شد همزمان با دانشگاه بخونم برای سال بعد اما نخوندم.کارشناسی رو تموم کردم. رفتم سرکار. بعد ارشد و.

خلاصه این که سریع ترین راه بهترین راه نبود اما راه سخت تر مسیر زندگی من رو به کلی تغییر داد. به هیچ وجه پشیمون نیستم. هم دوره های من خیلی هاشون معماری خوندن و می بینم که امروز بی کارن یا اگر هم سر کار هستن کار مرتبط با رشته ی خودشون ندارن. من مدیریت خوندم و حسابدار شدم. درسته که کارم رو دوست ندارم اما حداقل می دونم که یه حسابدار همیشه آخرین نفریه که پاش رو از یه شرکت کوفتی بیرون می ذاره و همیشه برای یه حسابدار کار پیدا میشه.
اون جمله. به معنای واقعی کلمه زندگی من رو برای همیشه تغییر داد.!

دو راهی از اونجا شروع میشه که عاشق میشی و عشق رو تو چشماش میبینی و اون عاشق بودنش رو انکار میکنه. کاش حالم بدون عشق هم به همون خوبی میموند. کاش بدون عشق هم همون حس سبکبالیِ راه رفتن رو ابرا رو داشتم. اونوقت همه چیز رو میسپردم به زمان و به هر جمله ام فکر نمیکردم و گند نمیزدم به همه چیز.


دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن.

بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو. تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا. همچین شخصیت هایی فقط تو فیلما پیدا میشن. همین که مثل باباش سخت کوش و با معرفت باشه بسه دیگه. مگه باباش کم خاطر خواه داره واسه خودش؟ ؛)


امروز درست

یک ساله و.

ده ماهه و.

دو روزه که.

تو ترکم.

دیگه عادت کردم به نبودنت. ندیدنت. نشنیدنت!

خبر نداشتن هر روز از خودت و حواشیِ دور و برت!

عادت کردم به نداشتنت.

عادت کردم به نبودِ نیکوتینِ صدات!

شاید حتی دارم دوباره عاشق میشم!


نگاه کن من چه بی پروا چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه میتازم
نگاه کن با چه سر سختی تو این سرما
برای عشق یه فصل تازه میسازم
یه فصل پاک یه فصل امن و بی وحشت
برای تو که یه گلبرگ زودرنجی
یه فصل گرم و راحت زیر پوست من
برای تو که با ارزش ترین گنجی
نگاه کن من به عشق تو چه لیلاوار
تن یخ بسته ی پروازو میبوسم
بیا گرم کن منو با سرخی رگ هات
من اون رگ های پر آوازو میبوسم
تو رو میبوسم ای پاکیزه ی عریان
تو رو پاکیزه مثل پرچم ایران
طلوع کن من حرارت از تو میگیرم
ظهور کن من شهامت از تو میگیرم
بیا هیچکس مثل من و تو عاشق نیست
مثل ما عاشق و همسایه و همدرد
بیا از شیشه ی سخت و بلند عشق
مثل ارابه ی نور رد بشیم با هم
نگاه کن من چه شبنم وار. چه شبنم وار
به استقبال دستای خزون میرم
هراسم نیست از این سرمای ویرانگر
برای تو من عاشقانه میمیرم

 

بمونه یادگاری. از آهنگی که امروز خودمو باهاش خفه کردم. فصل_تازه_گوگوش


مامان میخواد کم کم خونه تی رو از آشپزخونه شروع کنه. رفتم تو آشپزخونه میگم خب الان شروع میکنی؟ میگه نه تازه نهار رو درست کردم اول کتری رو بشورم بعد صدات میکنم. میگم خب تو این مدت کاری میتونم بکنم؟ همونطور که داره تند تند ظرفا رو خشک میکنه معلومه ذهنش جای دیگه اس. خیلی جدی در جواب سوالم میپرسه: خیار میخوری؟

من:


از من به شما نصیحت. اگر یه خواننده ی خاص رو بی نهایت دوست دارید اونطور که من گوگوش رو دوست دارم، عاشق کسی بشید که اونم خواننده ی محبوبتون رو دوست داشته باشه. اینجوری اگه بعدا که رفتید زیر یه سقف به هزار و یک مشکلِ لاینحلِ لعنتی برخوردید، دلتون خوشه اولِ آشناییتون بسیار از این سلیقه ی مشترک خرکیف شدید. به خصوص وقتی تو یه ترافیکِ لعنتی گیر کردید و دارید بنزینِ باارزشتون رو الکی حروم میکنید. باور کنید دردش کمتره وقتی بغل دستیتون هم مثل خودتون

اعجاز رو باهاتون داد میزنه :))))))

 

از کدوم خاطره برگشتی به من که دوباره از تو رویایی شدم / همه ی دنیا نمیدیدن منو، من کنار تو تماشایی شدم / از کدوم پنجره میتابی به شب که شبونه با تو خلوت میکنم / من خدا رو هر شب این ثانیه ها به تماشای تو دعوت میکنم / تو هوایی که برای یک نفس خودمو از تو جدا نمیکنم / تو برای من خود غرورمی، من غرورمو رها نمیکنم / تا به اعجاز تو تکیه میکنم، شکل آغوش تو میگیره تنم / اون کسی که پیش چشم یک جهان، به رسالت تو تن میده منم


همه چیز از اونجا شروع میشه که از صبح دقیقه به دقیقه نگاهت به گوشیته، اما وقتی پیامی از سمت کسی میاد که دلت میخواسته؛ دیگه تمومه! حتی اگه یه احوالپرسی ساده باشه، همین که میدونی دیگه مکالمه تمومه راحت میتونی با گوشی خداحافظی کنی! و همینجاس که میفهمی دوباره ''دچار'' شدی!

 

پ.ن: سهراب سپهری میگفت: دچار یعنی عاشق (.) دچار باید بود وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف، حرام خواهد شد.


خب. وقتی چشما شروع به حرف زدن میکنن. راستش واقعا نمیدونم باید این سکوتت رو چی تعبیر کنم؟! رفتی و خودت رو گم کردی تو عمق تنهاییات که چی؟ باشه قبول. چراغ آنلاین بودنت رو روشن بذار و دیگه مثل قبل خبری نباشه از اون دیوونه بازیات! اما آخه تا کِی میخوای خودت نباشی؟

اگه راست میگی جلوی چشماتو بگیر که نتونن حرف بزنن! 


حقیقت اینه که تمام استرس امروز به خاطر این نبود که بدونم کی معلممون میشه، بیشترش به خاطر دیدنِ نگاه تو بود وقتی که رنگ تازه ی موهام رو میبینی! دونستنِ عکس العملت دقیقه های آخر داشت منو میکشت. این چیزیه که قبلا تجربه اش نکردم چون همیشه اعتقاد داشتم "موی من مال منه و اهمیتی نداره دیگران خوششون بیاد یا نه. و من هر کاری خودم دلم بخواد باهاشون میکنم." از صبح خیلیا بهم گفتن که خیلی رنگش خوبه و بهم میاد اما. اون لحظه که تو گفتی خیلی خوشگله بهت میاد اوج لذت و آرامش بود :) کاش میشد اون لحظه ی نگاهت رو برا همیشه قاب کنم برای خودم :)

کی انقدر عزیز شدی؟ :) 


من از بچگیم هم اینجوری بودم که هر کفشی نمیتونستم بپوشم. چون پام تو هرجور کفشی راحت نیست. حتی شده خودم رفتم کفش خریدم اما وقتی بیشتر از یک ساعت پوشیدمش دیدم که یه جوری اذیتم میکنه.
حالا دیشب. دوستم که چند بار خونمون اومده و رفته ازم پرسید: یاسی آیدی اینستاگرام مامانت اینه؟ گفتم آره. گفت: عه خب پس من برم دوست شم باهاش :)))) و از اونجایی که خیلی از دوستای من با مامانم خیلی دوستن گفتم باشه.
حتی یادم رفت همچین مکالمه ای با هم داشتیم.
امروز صبح تا از خواب پاشدم، مامانم میگه: یاسی. پرنیان دیشب تو اینستاگرام سایز پاتو ازم پرسید. فکر کنم میخواد برات کفش بخره. من بهش گفتم تو هر کفشی نمیتونی بپوشیا. حالا باز میخوای خودت هم بهش بگو.
من:☹️
پرنیان:
سورپرایز:
از مهربونیشه ها. دوست نداره پری بابت چیزی هزینه کنه که من نتونم استفاده کنم:)) ولی خب شریک سورپرایز خوبی نیست :))) قربون مهربونی اون دل کوچیکش برم من :) 

دی ماه. همیشه برای من ماه شادیه. من عاشق ماه دی ام. امسال هم که از همیشه عاشق ترم و حال دلم از همیشه بهتره اما. انقدر دور و برم غم هست که نمیدونم روزا دارن چطوری میگذرن. هر طرف سر بر میگردونم غصه میبینم. دوستام، کسایی که دوسشون دارم، عزیزام، اطرافیام. همه! انگار این روزا حال دل هیچکس خوب نیست. فقط لحظه هایی که با توام غصه ها یادم میره. گور پدر دنیا و فردا!

نگاه کن. چی به سر آسمونمون اومده که لبخند از رو لب همه ی آدمای دور و برمون رفته؟ تا با هر کی میخوام از تو حرف بزنم خجالت میکشم از پوچ بودنِ عمق لحظه های شادی ام! شاید من هنوزم دارم کنار آناستازیا توی اون سالن بزرگ با یه لباس زرد، خوشخیال و سبکبال با آهنگ "

روزی از روزهای ماه دسامبر" ، 

والس میرقصم

شاید.

1 و 

2


- حالت چطوره؟

* حالم؟ راستش. اگه غصه ی اطرافیانم رو نخورم. تنها چیزی که میتونه حالم رو از این بهتر کنه اینه که یه بلیت سفر به دور دنیا بهم بدن بگن یه کنسرت گوگوش هم روش اشانتیون داره. بگیر برو حالشو ببر!

میخوام بگم، تا وقتی میشه آدم عاشق باشه و شاد باشه و دنیا رو رنگی ببینه. چرا عاشق نباشه؟ با عشق انگار درختا آواز میخونن! پرنده ها صداشون قشنگ تر میشه! ستاره ها نورانی ترن! ماه لبخند میرنه! عشق خلاصه ی همه ی خوبی هاس به خدا! کو کسی که قدر بدونه؟ :)))))) 


هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما. مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 

هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت. از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 

امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده. برات دو تا دستگیره درست کردم!

به خودم که نگاه میکنم میبینم تنها چیزی که میتونه منو تغییر بده "دوست داشتن" ه. تنها چیزی که میتونه منو وادار کنه دست به سوزن بشم. یا دست به آشپزی بزنم یا عقیده ام رو نسبت به خیلی چیزا تغییر بدم. فقط "دوست داشتن" ه. تغییرایی که برام لازمن. 

چطوری میتونم این حس رو از خودم دریغ کنم حتی اگه اشتباه ترین کار دنیا باشه؟ هوم؟ 


این روزا از هر طرف که تصور کنی فشار روم هست. یه وقتا حس میکنم دارم له میشم. یه جاهایی زیادی شونه زیر بار مسئولیت دادم و حالا نمیتونم خودمو یه شبه بیرون بکشم. باید صبوری کنم. و تو این حجم فشار. ترجیح میدم نیم ساعت تو ایستگاه اتوبوس قدم بزنم اما تنها باشم. اما تو فضای بسته نباشم. اما تو محیط تکراری نباشم. 

روحم. جسمم. ذهنم. خسته اس اما هیچ چیزی نیست که دلم بخواد. جز خلسه. مثل اون لحظه ای که صبح از خواب بیدار میشی قبل از این که همه ی دردا و فکر و خیالا بیان سراغت. حتی هنوز نمیدونی ساعت چنده یا چندشنبه اس همه ی چیزی که میخوام یه خلسه ی طولانیه. نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم خیلی خسته ام. و میدونم که از این تاریخ به بعد دوباره. مثل قدیم فقط اینجا رو دارم برای خالی شدن. 


دیروز 45 دقیقه راجع به شرایط کار و این که چرا انقدر عصبانی ام با دکتر حرف زدم. گفتم شبیه گاو نه من شیر ده شدم که با یه لقد همه چی رو به هم میریزه! گفتم این روزا همه از من انتظار دارن بهترین باشم اما من کم آوردم مسئولیت ها بامنه اما انتظار دارن همه چیز بدون ایراد و اشکال پیش بره. دیگه نمی تونم. بهم گفت باید آروم باشم. گفت باید یاد بگیرم که کارام رو با طمانینه انجام بدم. حتی وقتی حق با منه لازم نیست درجا جواب بدم. باید صبر کنم وقتی آروم شدم با آرامش صحبت کنم. گفت باید این اصول رو تو زندگی شخصیم هم بیارم. حتی حرکاتم رو آروم کنم. این آروم بودن رو درونی کنم.

گفتم این روزا نمی تونم حرف بزنم. نمی تونم خودمو تخلیه کنم. گفت باید یاد بگیری که حرف زدن راه تخلیه شدن نیست. گفت باید یاد بگیری که مشکلات رو درون خودت حل کنی. باید یاد بگیری که اتفاقاتی که می افته اونقدری هم که داری بهشون اهمیت میدی مهم نیستن. حتی وقتی براش تعریف می کردم خودم هم حس می کردم که لحنم هم از همیشه عصبانی تره. بهش گفتم می بینید چقدر از همیشه عصبانی ترم؟ گفت یه بخشش طبیعیه. حجم کار بالا خودش هم به تنهایی گاهی آدم رو عصبی می کنه. بالاخره ساکت که شدم. از تو پرسید. گفتم خوبیم. مثل همیشه ایم. گفت می فهمم همین که همه چیز اونطور که انتظار داشتی پیش نرفته انرژیت رو کم کرده. انکارش نکن. یاد تو افتادم. فکر کنم تنها قسمتی که تو اون یک ساعت از ته دل لبخند زدم اون ده دقیقه ای بود که از تو حرف میزدم! گفتم. با هم خوبیم. میگیم می خندیم. خوش میگذره. مثل دو تا خط موازی کنار هم پیش میریم. گفت انکارش نکن. انکار کردنش بیشتر انرژیتو میگیره.

پرسید برنامه ی سال بعدت چیه؟ یه جوری تعجب کردم انگار اولین بار بود کسی همچین چیزی ازم میپرسید! خب راستش. اولین بار بود! ما همش داریم می دوئیم برای این که بدونیم چه کارهایی رو باید تا قبل از سال تموم کنیم اما سال بعد.؟! عین یه آدم مسخ نگاش کردم. گفتم نمی دونم! گفت باید بدونی! گفتم. قرار شده کلاس تدوین رو برگزار کنن. اونو حتما میرم. کلاس زبان اگه تموم بشه قرار شده با هم بریم فرانسه یاد بگیریم. برا یکی از دوستام می خوام برم از جنسای مغازه اش عکاسی کنم. اما. فقط همینه. دیگه برنامه ای ندارم

کی می دونه سال بعد اصلا شرایط قراره چطور باشه؟ من. از فردای خودمم خبر ندارم. این روزا. حتی خودم هم نمی دونم دلم چی می خواد!


شیطنت های زیرپوستیت. نگاه های زیرچشمیت به این و اون وقتی سر به سرم میذارن. و اون شب بخیر یهویی که نیم ساعت از آخرین حرفمون با هم گذشته و دیگه باهم کاری نداشتیم. اینا همش چیزاییه که هیچکس اسمشو عشق نمیذاره اما من با دنیا عوضشون نمیکنم :)

یکی میگفت فلانی یاعث شد من تصور کنم عاشقمه. در حالی که نبود. بچه ها. بیایید یاد بگیریم گاهی. این ماییم که رفتارهای ساده و بدون منظور دیگران رو که فقط از روی محبت خالصانه بوده رو جوری که دوست داشتیم تعبیر کردیم. منصفانه نیست که اینجور وقتا طرف مقابل رو سرزنش کنیم.

سهراب سپهری راست میگفت. چشم ها را باید شست. جور دیگر باید دید. 


تو زندگیتون هر کاری دوست دارید بکنید اما نذارید که انرژیتون فقط از یه طریق تامین بشه. شارژرتون رو فقط به مادر، پدر، خواهر، برادر، رفیق یا عشقتون وصل نکنید. منبع انرژیتون رو از خرید کردن و نقاشی و عکاسی و درس خوندن و کوفت و زهر و مار پر نکنید. دارم عذابشو میکشم که اینا رو بهتون میگم.

این روزا که نه فرصت کافی برای عکاسی و کتاب خوندن دارم. نه زمان کافی برای درس خوندن. تا چشم به هم میزنم پولام خرج شدن و کسایی که ازشون انرژی میگیرم خودشون نیازمند انرژین دارم عذابشو میکشم. 

راستش فکر میکنم میدونم چی میخوام. یادگرفتن درست یوگا و هرچیزی که منو به عمقِ وجود خودم ببره! این چیزیه که این روزا بهش نیاز دارم! 


برای من و تو وقتی می‌ترسیم، فرقش اینه که من حرف میزنم. با یکی دو تا از دوستام که همیشه حالمو خوب میکنن حرف میزنم اما تو همه رو میریزی تو خودت. آخرشم من اینجا رو دارم که همه ی ترسامو بغل کنم بیارم بریزم تو یه پست که حتی شاید هیچوقت منتشرش نکنم. اما تو همه ی اون چیزایی که دلت نمی‌خواسته بشینی برای یه نفر بگی رو با هزار تا خودسانسوری و لفافه میذاری زیر یه عکس خوشگل تو اینستاگرام. بعدم اسمشو تو لوکیشن وسط اسم یه شهر خارجی گم و گور میکنی که کسی نفهمه. ولی اونی که قرار باشه بفهمه، میفهمه چه مرگته. تو ترسیدی. همونقدر که من ترسیدم. شاید بیشتر از من.

فرقمون اینه که تو می‌ترسی عاشق شی و از دست بدی. من اما از تنهایی میترسم. 

ولی خب. مثل همیشه خدا رو شکر که من وبلاگمو دارم :) 


چیزی که اخیرا بیشتر بهش فکر میکنم اینه که "شناخت خود" کار سختیه اما تو شرایطی که هر کدوم از ما هر روز با توجه به تجربیات و شرایط، تصمیمات جدیدی میگیریم و خودمون رو تغییر میدیم که در نتیجه هممون یه جورایی در عین متنوع بودن؛ رو به تغییر هم هستیم، پس میشه گفت یه جورایی شناخت دیگران به مراتب از "خودشناسی" سخت تر هم می تونه باشه.
پس کم کم دارم به این نتیجه میرسم به جای این که انرژیمو صرف این کنم که سر در بیارم تو مغز این و اون چی میگذره و دلیل رفتار فلانی که واقعا ازش سر در نمیارم و هرگز نمیتونم درکش کنم چی بود، یه کم برم تو لاک خودم. میخوام دیگه برام مهم نباشه کی بهم چی گفت و چرا فلانی بهم تیکه انداخت و چرا فلانی منو سر کار گذاشت یا جواب سربالا بهم داد. میخوام فقط فکر پیشرفت خودم باشم. و به قول سقراط خودمو بشناسم!
این روزا اتفاقات جوری به سرعت دارن رخ میدن که حس میکنم زمین هستم و همونطور که دارم عین فرفره دور خود میچرخم تا از قافله جا نمونم، چشمم رو دوختم به ماهِ اتفاقاتِ پشت سر هم که مدام شب و روز رو رقم میزنن و من؛ گیج و ویج از تغییرات، تنها کاری که ازم برمیاد نگاه کردنه!
صدای بهرام جاماسبی توی سرم تکرار میشه: هر جا دیدی همه دارن به یه سمت شنا میکنن تو خلافشون شنا کن!
یاد رفیع جاماسبی می افتم: مهم نیست چی کاره میشی. مهم اینه که بعد از جای خالی بتونی یک صفت "خوب" بذاری! "من یک    ِ خوب هستم"
دور خودم میچرخم. این روزا مدام خسته ام. دلیل خستگی و سوزش چشمام رو میدونم. تو آینه لبخند میزنم و به خودم میگم: تو خوب باش.
بذار روزی که به شناخت کامل از خودت رسیدی راضی باشی.


این روزا حال دلم خوب نیست. چون اوضاع شرکت خوب نیست. تو هم که. چی بگم! یه بخش از حرفای دیشبمون رو به یه رفیق نشون دادم. بهش گفتم گند زدم نه؟ جوابمو نداد. گفتم نمی خوای چیزی بگی؟ گفت: این آدم برای من تموم شده اس! و یکی دیگه گفت یه کم خودتو جمع و جور کن! تو دختری! یه کم بهش کم محلی کن! من اما هرگز تو زندگیم نتونستم به کسی که دوسش دارم کم محلی کنم! وقتی کسی رو دوست دارم، دوسش دارم برام فرقی نداره کوچیک باشه یا بزرگ! دختر باشه یا پسر! اصلا آدم باشه یا حیوون! من کم محلی کردن رو هیچوقت یاد نگرفتم! هر چند شاید وقتش رسیده که یاد بگیرم.

تو این همه بلبشو و خستگی. مجبور شدم کارای شرکت رو بیارم خونه. راستش به نظرم کار چیپی بود که خودکار شرکت رو بیارم برای نوشتن فاکتورا. خودکار خودمو از توی جامدادی در آوردم. شروع کردم به نوشتن. روحم زیاد شاد نیست. اما این بو چقدر آشناس. صورتمو به فاکتورا نزدیک می کنم چون دلم نمی خواد فاکتورا رو اشتباه بنویسم. چون نمی خوام به خاطر خستگی کارمو خراب کنم این بو. دوستش دارم. 

آخرین بار تو با خودکارم نوشته بودی. چقدر عجیبه که بعد از چند هفته هنوز خودکارم بوی عطر تو رو داره.!! شاید برای اینه که تحمل این روز راحت تر بشه! :)

 

پ.ن:

عطر تو - مهدی یراحی :)

 

 

داشتم زندگیم و میکردم. اومدی حالم و عوض کردی. این همه راهو اومدی که بری.که خرابم کنی و برگردی. همه چی خوب بود قبل از تو. عشق با من غریبگی میکرد. یه نفر داشت با خودش تنها. زیر این سقف زندگی میکرد. عطر تو این اتاق و پر کرده. این هوا اون هوای سابق نیست. اون که با بودنت مخالف بود. حالا با رفتنت موافق نیست. واسه چی اومدی که برگردی. برو اما به من جواب بده.سر خود اومدی ولی این بار. به منم حق انتخاب بده. اون که میگفت تا ابد اینجاست. حالا میگه بذار برگردم. داشتی زندگی تو میکردی. داشتم زندگیم و. 
عطر تو این اتاق و پر کرده. این هوا اون هوای سابق نیست. اون که با بودنت مخالف بود. حالا با رفتنت موافق نیست


سلام. از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب. چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق. آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.

هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم. تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی! 

حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره. یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم. این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من. 

هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم. هنوزم برام دعا میکنی؟ 

پ.ن: بچسبد به آهنگ عروسک جون هایده :)

پ.ن2:مرسی از آقاگل

پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از مسعود :) دعوت میکنم از  پلاک نوزده/ شاهزاده شب / رشنو / نفرهفتم / بانوی خیال / حامد دهه شصتی / خانوم لبخند / سمانه اتاق دلم


سلام. از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب. چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق. آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.

هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم. تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی! 

حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره. یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم. این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من. 

هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم. هنوزم برام دعا میکنی؟ 

پ.ن: بچسبد به

آهنگ عروسک جون هایده :)

پ.ن2:مرسی از آقاگل بابت این

بازی وبلاگی :)

پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از

مسعود :) دعوت میکنم از

ساکن خیابان نوزدهم/

شاهزاده شب /

آقای بنفش /

نفرهفتم /

بانوی خیال /

حامد دهه شصتی /

خانوم لبخند /

سمانه اتاق دلم


فایده ای نداره. فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها. همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که. یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته. اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم. صبر میکنم برای لبخند. 

همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخواد بگه. ندیدن تو چیزیه که کسی جز خودت نمیتونه ازم دریغش کنه. بذار تموم شهر رو ببندن. دنیا رو عوض نمیکنم با اون لحظه ای که بالای شهر وایسادیم و به چشمای قهوه ای ات نگاه میکنم و من قربون سگ های ولگرد میرم و تو میخندی! تو حرفای جدی میزنی و من دوست دارم این جدی بودنات همیشه سهم من باشه. من چشم میدوزم به تو وقتی تموم شعرا رو از حفظ میخونی. عاشقت میشم دوباره وقتی با گوگوش آواز میخونیم :)

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته. نبودنت فاجعه، بودنت امنیته. تو از کدوم سرزمین. تو از کدوم هوایی. که از قبیله ی من یه آسمون جدایی. منو با خودت ببر. من به رفتن قانعم :) 


فایده ای نداره. فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها. همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که. یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته. اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم. صبر میکنم برای لبخند. 

همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخواد بگه. ندیدن تو چیزیه که کسی جز خودت نمیتونه ازم دریغش کنه. بذار تموم شهر رو ببندن. دنیا رو عوض نمیکنم با اون لحظه ای که بالای شهر وایسادیم و به چشمای قهوه ای ات نگاه میکنم و من قربون سگ های ولگرد میرم و تو میخندی! تو حرفای جدی میزنی و من دوست دارم این جدی بودنات همیشه سهم من باشه. من چشم میدوزم به تو وقتی تموم شعرا رو از حفظ میخونی و تو از نوع نگاه کردنم خنده ات میگیره. عاشقت میشم دوباره وقتی با گوگوش آواز میخونیم :)

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته. نبودنت فاجعه، بودنت امنیته. تو از کدوم سرزمین. تو از کدوم هوایی. که از قبیله ی من یه آسمون جدایی. منو با خودت ببر. من به رفتن قانعم :) 


دومین بار بود که تنها میرفتم اونجا. آدم تو تنهایی ترساشو بهتر میشناسه. خودش رو هم بهتر میشناسه. بارون می اومد. من عاشق بارونم خب تو هوای به این خوبی حیف بود خونه بمونم. تهران خلوته. اگه نمیتونم عکاسی کنم، رانندگی که میتونم بکنم. کی میدونه فردا چی میشه! شاید فردا برای رانندگی کردن هم دیر بشه برام! همین امروز که شهر خلوته وقتشه. بذار اسمشو بذارن خودخواهی. امروزم مثل بار قبل. رو بلندای شهر وایساده بودم، همونجا که بار آخر باهم رفتیم. هنوزم تنهایی به نظرم ترسناکه. انقدری که از آدمای دوپا میترسم از هیچی دیگه نمیترسم. نتونستم زیاد بمونم. بهت گفتم اینجام. پرسیدی با کی رفتی؟ تنها؟ گفتم آره. گفتی خوب کردی. گفتی اونجا تنهایی خیلی میچسبه. نتونستم بگم وقتی هستی چقدر بیشتر احساس امنیت دارم. 

داشتم از تنهایی میگفتم و چیزایی که به آدم یاد میده. امروز فهمیدم که گاهی وقتی هدفت رسیدن نباشه، مسیر چقدر شیرینه. همیشه از هرجا که به خونه برمیگشتم تمام ذهنم درگیر این بود که دیر نرسم. اما امروز، هدفم "رسیدن" نبود! من فقط میخواستم به سمت خونه "رانندگی کنم" و هر بار که میدیدم هنوز چند تا خروجی به خونه مونده با خیال راحت نفس میکشیدم. برام مهم نبود اگه ماشین پشتی میخواست از من سریع تر بره. رسیدن اهمیت خودشو از دست داده بود و این مسیر چقدر آرامش بخش بود. چقدر 28سالگیمو به خاطر رسیدن ها از بین بردم. دلم میخواد "این که امروز هستم" رو بغل بگیرم و بگم بیا از اول شروع کنیم. اونا راست میگن:بد و خوب رو ما تعریف میکنیم. لحظه هاتو نباز و از این رانندگی لذت ببر. من و تو فقط امروزو داریم. تا امروز رو تغییر ندیم، فردامون فرقی با دیروزمون نداره. 


حس عجیبیه. با این که حدس میزنم چیزی که گفتی حقیقت نداشته باشه نمی تونم خودمو درک کنم که چرا باید انقدر ذهنمو درگیر کنی؟ با این که میشناسمت و حدس میزنم که اینم یکی دیگه از اون شوخی هاس که هممون رو سر کار گذاشتی و شب یه ویس می فرستی و بلندبلند تو گروه می خندی اما دنیامو به هم ریختی. دلشوره ام برام قابل درک نیست! نباید اینجوری باشم!

راستش اونقدری هم تو رو میشناسم که بدونم هیچی ازت بعید نیست! شاید هم حقیقت داشته باشه! خب. اگه به منطقم رجوع کنم. اگه حقیقت داشته باشه باید نیمه ی پر لیوان رو نگاه کنم باید برگردم به زندگی!


میپرسه: "میوه میخوره؟" سرمو ت میدم میگم: "یه دونه پرتقال و چند تا دونه گوجه سبز." چند تا میوه میذاره تو ظرف و میاد. یه گریپفروت رو نصف میکنه و میگیره سمتم. رو مودش نیستم اما میوه ای نیست که تنهایی از پسش بر بیام پس جایگزین پرقالم میکنمش. هنوز با نصف گریپفروته درگیرم که نصف اناری که از خیلی وقت قبل تو یخچال بوده و امروز شانس اینو داشته که بالاخره شکسته بشه رو سمتم دراز میکنه اما من. فقط یه پرتقال فسقلی و چند تا دونه گوجه سبز میخواستم! از میوه خوردنم پشیمون میشم. عاشق انارم اما همیشه از پروسه ی نوچ شدن دستام موقع خوردنش بیزار بودم.

به زندگیم نگاه میکنم. چقدر پرتقال خواستم و روزگار جاش گریپفروت تحویلم داده؟ چند بار واسه چند تا گوجه سبز به خدا التماس کردم اما سهمم انار شده؟ 

جنس حرفمو میفهمی؟ انار و گریپفروت بد نیستن! اصلا شاید حتی بهتر از پرتقال و گوجه سبز باشن اما. چرا هیچوقت نتونستم ظرفیتمو بالا ببرم که همه اشو داشته باشم؟ چرا انقدر محکم نبودم که بگم: نه! من امروز فقط و فقط پرتقال میخوام! تا گوجه سبزمم نخورم هیچ جا نمیرم! چرا همیشه یه جور وانمود کردم انگار خودم نمیدونم چی میخوام و دیگران بهتر از من میدونن که چی برام خوبه و چی بد؟ چرا هیچوقت اونقدر بزرگ نبودم که بگم گوجه سبزه رو میخورم. با دلار هم میخورم. پای دلدردش هم میشینم اما. لااقل چشمم توش نمیمونه! هوم؟

پ.ن: به پرتقال که نرسیدم. اما اون چند تا گوجه سبز رو به زور هم که شده خوردم. خداییش هم با وجود دلدرش بیشتر از گریپ فروت و انار بهم چسبید! 


برام مهم نیست چند شنبه اس. برام مهم نیست ساعت چنده. برام مهم نیست دیر شده یا نه. بذار کل دنیا قرنطینه باشن، این که بهونه چی باشه فرقی نداره. نمیدونم دارم به قول خارجیا اُوِرثینکینگ میکنم یا تو هم اندازه ی من دنبال بهونه ای اما. همین که هر چند روز یه بار شده اندازه ی پنج دقیقه دم در هم میبینمت تو این روزا غنیمته. و فکر نکن که نمیفهمم از این که نگرانیم رو برا خودت میبینی خوشت میاد! من نگرانتم و تو نگران ترم میکنی چون انگار دیدن نگران بودنم به خاطر تو، حس خوبی بهت میده. خوب به هم میاییم! تو سادیسم داری و انگار منم کنار تو دچار مازوخیسم شدم! 


میگم: من دوسش دارم اما اون ذهنش جای دیگه اس. میگه: حالا میخوای چی کار کنی؟ میگم: باید فراموشش کنم. میگه: میتونی؟ میگم: وقتی تونستم اولی رو فراموش کنم پس این یکی رو هم میتونم.

سرش رو یه جور ت میده که یعنی: باریکلا. خوشم اومد. میگه: منطقی بود. میگه: میدونی آدما از چیزایی که ندارن نمیترسن. آدما بیشتر به خاطر چیزایی ناراحت میشن که نمیدونن دارنشون یا نه. وقتی لای در موندی بیشتر اذیت میشی! وقتی یه چیزی مال توعه کمتر نگرانش میشی. وقتی هم مال تو نیست. یه بار غصه اشو میخوری و میشه حکایت مرگ یه بار شیون یه بار. اما وقتی نصفه و نیمه داریش. هر لحظه میترسی از دستش بدی.

یا با اون یه ذره ای که داری شاد باش. یا رها کن. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها